• 1. کافی است یکی بگوید «بم»...
حالا دیگر سالهاست که «پنجم دیماه» فقط یک روز معمولی در تقویم نیست؛ درست از سال 1382 که زمین بم لرزید و دل ایران را لرزاند. مصیبت درگذشت چندهزار نفر در شهر دوستداشتنی نخل و نارنج، داغی نیست که به این زودیها زیر غبار فراموشی از یادها برود. فقط کافی است یکی بگوید «بم» یا بگوید «زلزله»، یا بشنوی صدای غمآلودی از گوشهای میآید که: «گلپونهها، نامهربانی، آتشم زد، آتشم زد...» تا باز اندوهی غریب به سراغ دلت بیاید و خاطرهای تلخ، مهمان ناخواندهی ذهنت شود و ناخودآگاه زمزمه کنی: ایرج بسطامی...
• 2. ما را با غممان تنها نگذاشتید
و شنبه چهارم دیماه 1395 در آستانهی سیزدهمین سالگرد زلزلهی مصیبتبار بم، قرار است مراسم بزرگداشت آن استاد زندهیاد در کرمان برگزار شود.
ساعت حوالی شش عصر است که به مجتمع هلال احمر میرسم. ازدحام جمعیت –بهرغم تبلیغات بسیار کم- مایهی خوشحالی است. خیلی از هنرمندان هم آمدهاند؛ استانی و کشوری. بعد از چند دقیقه، همهی صندلیها پر میشود و برنامه آغاز. تلاوت قرآن و سرود ملی و خوشآمدگویی مجری برنامه. بعد هم، از خانم فاطمه بسطامی، خواهر مرحوم ایرج بسطامی دعوت میشود برای صحبت. خانم بسطامی از هماستانیهایش و همچنین از اهالی فرهنگ و هنر تشکر میکند و از دستاندرکاران برنامه و شرکت خودروسازی کارمانیا –حامی برنامه- و مسئولان کرمان که –به گفتهی او- برای هنر، اهمیت ویژهای قائلاند. میگوید: «سپاسگزارم که دعوت موسسهی بسطامی را پذیرفتید و با همهی گرفتاریها و مشغلههای کاری، ما را با غممان تنها نگذاشتید... توقع نداشته باشید در چنین شبی بتوانم صحبت کنم و حرف دلم را بگویم. هرچند به هر حال، باید با درد خود کنار بیایم...».
• 3. ای وطن من...
بعد از صحبتهای او، نماهنگی دربارهی برادر هنرمندش «ایرج بسطامی» پخش میشود. اجرای گروه موسیقی «گردون» به سرپرستی وحید تاج هم، بخش بعدی برنامه است.
در ادامه، سورج یاسایی –هنرمند موسیقی- متنی میخواند که گویا در همان روزهای بعد از زلزله نوشته است. در بخشی از این متن آمده است: «رهسپار بم شدیم... زمزمهی درگذشت استاد ایرج بسطامی به گوشمان رسیده بود... صدای ایرج در طول مسیر همراهمان بود؛ ای خطهی ایران مهین، ای وطن من... تمام ارتباطها با بم قطع شده بود و هیچ تلاشی برای ارتباط با خانوادهی ایرج و یا با دوستان دیگر در بم نتیجه نداشت. اما صدای ایرج همراهمان بود؛ ای گشته به مهر تو عجین، جان و تن من... به هر ترتیب و با ساعتها رانندگی در بین ازدحام خودروهایی که به سوی بم در حرکت بودند، به محلی رسیدیم که دوستان معتقد بودند اینجا بم است! شهری که در انبوهی از خاک، آجر و آهن گم شده بود... امیدوار بودیم شنیدهها شایعه باشد و بتوانیم ایرج را پیدا کنیم. همهی شهر فرو ریخته بود و پیدا کردن آدرس، حتی برای آنان که سالها در آن شهر زندگی میکردند، بسیار دشوار بود. همهی دیوارها فرو ریخته بود و سطح بسیاری از معابر را خشت و خاک فراگرفته بود. در مسیر، در گوشهوکنار بعضاً چهرههای آشنایی را میدیدی که از کرمان برای کمک آمده بودند... دیگر تقریباً همه از درگذشت ایرج بسطامی مطلع و مطمئن شده بودیم... به سمت خانهی پدری ایرج حرکت کردیم و در طول مسیر، ایرج همچنان میخواند: تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن/ هرگز نشود خالی از دل محن من... چهرهی غمزدهی محمدعلی بسطامی و سکوت وحشتناک خواهرش، تا این لحظه روبهروی چشمم است. محمدعلی، صندلی خالی و فضای غمگین ایرج در مسیر درختان و حیاط خانهی پدری را نشانمان داد. با حیرت تمام از ایرج میگفت و قرار اجرای کنسرت اروپا. محو فضا و خاطرات شده بودیم... به اتفاق دوستان برای پیگیری و کسب تکلیف به سوی مقر کمیتهی بحران حرکت کردیم. همهی آن جمع متفقالقول و معتقد بودند از یکسو بهواسطهی عشق ایرج به زادگاهش و از سوی دیگر برای بم، بمی که قرار نبود آنچنان ویران بماند، او باید در بم به خاک سپرده شود، و ایرج همچنان میخواند: دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ/ کز بافتهی خویش نداری کفن من... سنگینی فضا زانوهایم را سست کرده بود. در چنین وضعیتی توان مضاعفی نیاز بود تا بتواند فضا را به سمتی که درستتر است هدایت کند. من واقعاً چنین توانی را در خودم نمیدیدم، اما شاهد بودم که دوستان همراه چگونه تلاش میکردند. شاید اگر بگویم در آن شرایط، مسئولان به خارجکردن پیکر ایرج از بم تمایل داشتند، سخنی به گزاف نگفتهام؛ اما علیرغم همهی مخالفتها، با تلاش دوستان همراه و خانوادهی ایرج، بالاخره پیکر ایرج در بم و برای مردم بم و در کنار آرامگاه برادرش، که عاشقانه دوستش میداشت، آرام گرفت؛ به امید اینکه روزی بم ساخته شود و حضور ایرج بسطامی عزیز، محفلی برای هنردوستان و شیفتگان هنر و معرفت باشد؛ که امروز پس از گذشت بیش از یک دهه، چنین شده است... شب از نیمه گذشته بود و ایرج در آرامگاه ابدیاش آرمیده بود، اما در تمام شهر صدای ناله و ضجه به گوش میرسید...».
• 4. روح پاکی داشت این مرد
رونمایی تمبر مسی استاد ایرج بسطامی، که به سفارش مرکز اسناد و کتابخانههای ملی جنوبشرق تهیه شده، بخش بعدی برنامه است. این تمبر، به خانم فاطمه بسطامی و موسسهی ایرج بسطامی اهدا میشود.
مراسم بزرگداشت ایرج بسطامی با اجرای گروه موسیقی «آفرینش» باز طعم ساز و آواز میگیرد.
در ادامه، مسعود حبیبی –هنرمند پیشکسوت موسیقی کشور- برای سخنرانی دعوت میشود. او از خاطراتش با ایرج میگوید: «رفاقت من با ایرج برمیگردد به گروه عارف. من و او، بعد از مدتی حضور در گروه، نزدیکتر و صمیمیتر شدیم... ایرج خیلی زلال بود، خیلی دل بزرگی داشت، حقیقتاً روح پاکی داشت این مرد؛ و این ویژگیها، سوای آن وجه ارزندهی هنریاش بود که اصلاً نیاز نیست دربارهاش صحبت کنیم. ایرج خیلی دلرحم بود، خیلی مهربان بود؛ وقتی میخواستیم صحبت کنیم همیشه غم دیگران را میخورد؛ با اینکه خودش هزارتا داستان داشت... روزگار تعارف ندارد و همه یکروزی باید برویم، ولی باورکردنی نیست که هنرمندی با آن شرایط و آن زیبایی روح، ناگهان برود. ایرج از کسانی بود که با رفتنش، پیکرهی موسیقی ایران تکان خورد و همهی خوانندهها و موسیقیدانها این آسیب را، یا همان لحظه درک کردند یا بعداً فهمیدند که چه کسی را از دست دادند...».
• 5. بهار که از راه برسد...
مراسم با اهدای کاست بچههای بم و انجمن حامی بم ادامه مییابد.
و حسن ختام برنامه، با شنیدن یک صدای آشنای دیگر همراه است؛ حسامالدین سراج، خوانندهی سرشناس کشور، آمده تا در بزرگداشت خوانندهی سرشناس دیگری، آواز بخواند، و در این راه، شهرام میرجلالی و مسعود حبیبی، با سازهایشان همراهیاش میکنند...
حالا هرچند که بیش از سیزده سال از رفتن ایرج گذشته است، اما صاحب آن صدای روحافزا و دلنشین، با سوز ساز و زخم آوازش، جاودان شده است و دوسه ماه دیگر که بهار از راه برسد، باز میشنوی که نوایش از گوشهای به گوش میرسد که: موسم گُل، موسم گُل...
مهسیما احمدی